به نام خدا
گرما بود طاقت سوز
حرارت بود و آتش کز زمین و آسمان می ریخت
سکوتی بود بس سنگین
سپاهی بی کس و تنها
و لشگر هایی از مردان دل سنگین
سکوتی بود چون دیوار
که بین حق و باطل را جدایی بود
تمام چشم ها بسته، دگر تاب تماشا نیست
قلوبی پاک و بشکسته، که یارای بلایا نیست
نگاه پر امید مادران بی کس و خسته، که دیگر رو به سقا نیست
صدای گریه ی پنهانی اطفال
برهنه سینه هایی کز عطش بر خاک نم ناک زمین خیزد
و امواج خروشان و فرات اندر دل صحرا
نمی دانم چه ها می کرد با فلب پاک ساقی عطشان
به هر سویی نظر می کرد
کمانداران دل سنگی کمان ها در کمین کرده
نمازی می گذارد، دعایی زیر لب دارد! خدایا این چه قومی مست و نادان اند!
بلی تاریخ تکراری است...
همان هایی که قرآن ها علم کردند بر نیزه
همان هایی که شمشیر جهالت بر سر قرآن ناطق می کشانیدند
همان قومی که قرآن را ز عترت می ستانیدند؛
چنین از بهر قرب حق
بی الله اکبر بر امام خویش می تازند
بلی تاریخ تکراری است...
همان قومی که شاه بی کسان مولا علی را
از برای بیعتی پست و حقیرانه، به دست بسته تا محراب مسجد می کشانیدند
ز بهر بیعتی دیگر
امام عصر خود را این چنین خوانند، دگر تاب و توانی نیست تا گویم چه ها کردند
"مسلمانان، از پیغمبر خود هم مسلمان تر"
زبان، قاصد
قلم بشکست زین بار مصیبت ها
چه ها کردند با انوار عصمت
حق فقط داند...
ولی ای مردمان
بهر خدا دیگر شما این سان دل او را نسوزانید
شما هم مقتدایی دارید
شما هم عصرتان بی صاحب و بی نائب حق خدایی نیست
شما هم یاوری دارید
که وقتی یک گره در کار می افتد
و یا چون ماتمی بر سینه ای بیمار می افتد
صدایش می زنید او را
نوایش می دهید او را
بس است دیگر
اگر در خانه ای مردی ست
هم او را یک سخن کافی ست